loading...
یارشیدا (غلامرضا نجفی سولاری)
غلامرضا نجفی سولاری بازدید : 226 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (0)


مقداد نوجوانی کوچک اندام و ریز نقش بود.

زرنگ بود و فرز. خوش زبان بود و شوخ. مهربان و باوفا. پیگیر بود و مصمم.

خلاصه از همه صفات خوب انسانی بهره ای داشت.

او متولد 1347 بود و یکسال از من بزرگتر. بچه اهواز منطقه کیان مسجد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود.

من هم که منزلمان در کوی انقلاب بود و در مسجد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بودم. برای عملیات کربلای 4 با مقداد عازم شدیم. با سپاه حضرت محمد صلی الله علیه واله.

به تهران رفتیم و در آن اجتماع باشکوه رزمندگان در استادیوم آزادی شرکت داشتیم. هنوز هم صحنه هایی از آن را در صدا و سیما نشان میدهد. جمعیتی نزدیک به 120 هزار نفر از رزمندگان داوطلب برای جنگ با دشمن. آن لحظات و صحنه ها بیاد ماندنی و فراموش نشدنی بوده و هستند.

بعد از آن اعزام شدیم برای شرکت در عملیات. صبح عملیات کنار هم در کانال نشسته بودیم. که فریاد بچه ها بلند شد: عراقیها ریختند توی کانال. با فرمان عقب نشینی همه از کانال بیرون رفتیم. مقداد که جثه کوچکی داشت و به تنهایی نمی توانست از کانال خارچ شود را کمک کردم و از کانال بیرون فرستادم بعد هم خودم بدنبالش دویدم.

در همان موقع امیر صالح زاده فرمانده گروهان را دیدم که در سینه تپه کوچکی پناه گرفته و با فریاد بچه ها را راهنمایی میکند که از کدام طرف بروند. مسیر طولانی بود و پر خطر. عراقی ها با ماشین های نفربر و اتوبوسهایی که از شهر برای انتقال نیرو آورده بودند، نیرو پیاده میکردند تا حلقه محاصره را کامل کنند. در همه مسیر مقداد جلوی من می دوید. در قسمتی از مسیر همه سینه خیز شدیم. و از بریدگی عبور کردیم. دیگر مقداد را ندیدم. گمان کردم جلوتر از من است.

وقتی به رودخانه رسیدم هرچه سوال کردم و گشتم مقداد را ندیدم. گفتند تو برو اون هم حتما می آید. او آمد ولی سالها بعد. او آمد ولی فقط چند تکه استخوان. او را در بهشت شهدای اهواز به خاک سپردیم. چه شبی بود آن شب که درمسجد ابوالفضل علیه السلام اهواز برای وداع آخر در کنارش بودم.

اینها را گفتم که بگویم؛ هفته گذشته روز 5 شنبه مراسم بله برون همشیره بنده بود. از اهواز به اصفهان رفتم. اسم داماد را که سوال کردم پدرم گفت: مقداد. حالی بهم دست داد. شب که برای صحبت آمدند، در تمامی مدت حضور خانواده داماد، من سر به زیر انداخته بودم و تصویر مقداد را در مقابل خودم میدیدم. چندین بار نزدیک بود که گریه کنم، خودم را کنترل کردم.

نمی دانم چی حکمتی داشت. ولی هر چه بود برای اینکه بار دیگر مقداد را در کنار خود و اینبار در خانواده خود میدیدم بسیار خوشحال بودم. جواب ما در آن شب مثبت بود. انشاالله این وصلت سر خواهد گرفت و برای همیشه مقداد را در کنار خودم احساس خواهم کرد.

((عجب شبی بود آن شب))

برای شادی ارواح شهداء علی الخصوص شهید مقداد جوانمرد زاده الفاتحه مع الصلواة


بنقل از شیخ مهدی عزیزی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام اگرچه از جنگ و خشونت بیزارم اما ایام باشکوه و معنوی جنگ درسهایی بی نظیر به من آموخت از همه چیز که از دل و ذهنم می گذرد خواهم نوشت تا مقبول شود و در نظر آید مولا یار همگی باد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 510
  • بازدید سال : 8,619
  • بازدید کلی : 25,738